بابا می گفت همه رزمنده ها فرزندانم هستند

به گزارش اسلیم فا، پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار می کرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمه مذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. چون ظاهرنمایی را دوست نداشت، کسی تصور نمی کرد او به جبهه برود.

بابا می گفت همه رزمنده ها فرزندانم هستند

به گزارش گروه رسانه های خبرنگاران، پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار می کرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمه مذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. چون ظاهرنمایی را دوست نداشت، کسی تصور نمی کرد او به جبهه برود. وقتی شهید شد همه آن ها که زخم زبان می زدند آمدند حلالیت گرفتند

شهید رمضانعلی شیرازکی تبار متولد 1306 بود. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، حدود 55 سال داشت. رمضانعلی آن زمان پدر 9 فرزند قد و نیم قد بود. شغلش هم رانندگی اتوبوس بود و کسی از او انتظار نداشت عائله اش را رها کند و در آن سن و سال به جبهه برود. اما او مردی نبود که در برابر هجوم بیگانگان به کشور بی تفاوت بماند و عاقبت سال 1362 در منطقه عملیاتی خیبر در 56 سالگی به شهادت رسید. معصومه شیرازکی تبار دختر شهید که زمان شهادت پدرش 10 ساله بود در تبادل نظر با ما از خاطرات بابا می گوید.

پدرتان اصالتاً اهل کجا بودند و چه شغلی داشتند؟ کمی از خانواده تان بگویید.

بابا متولد سال 1306 بود. راننده اتوبوس خط تهران-قزوین بود و در تعاونی 15 ترمینال آزادی کار می کرد. پدر و مادرم اصالتاً اهل یکی از روستا های قریه تاکستان قزوین هستند. پدرم از همان بچگی به تهران مهاجرت می نماید و بزرگ شده تهران بود. در خانواده پنج برادر و چهار خواهر هستیم. سال 62 که بابا شهید شد ما در منطقه 17 تهران محله فلاح ساکن بودیم. پدرم، چون تک فرزند بود 14 سالگی ازدواج کرد. خانواده اش وضع مالی خوبی داشتند. مادرم دختر کدخدای ده بود. بابا در همان 14 سالگی که ازدواج می نماید، اول در محله دروازه غار نزدیک منزل خاله اش ساکن می شود. پدرم وقتی سرِ کار می رفت به خاله اش می گفت مراقب مادرم که کم و سن و سال تر بود باشد. چند تا از بچه های مادرم فوت کردند. فرزند اول خانواده برادرم است که سال 1328 به جهان آمد. ایشان مهجور است یعنی قدرت تکلم ندارد. راه می رود و به اندازه خودش کارهایش را انجام می دهد. الان 70 ساله است و کنار مادرم زندگی می نماید.

پدرتان تحت چه نوع سبک تربیتی قرار داشت که باعث شد در سن میان سالی به جبهه برود؟

پدربزرگم در باغ سپهسالار قزوین کار می کرد و مادربزرگم هم زن مؤمنه و باخدایی بود. خانواده نیمه مذهبی بودند. پدرم امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. چون ظاهرنمایی را دوست نداشت، کسی تصور نمی کرد او به جبهه برود. وقتی شهید شد همه آن ها که زخم زبان می زدند آمدند حلالیت گرفتند. پدرم قبل از انقلاب شغل های مختلف داشت. راننده تاکسی و اتوبوس بود و بالاخره اتوبوس خرید و راننده گرفت. زمان دفاع مقدس برای جبهه پیش قدم شد. می رفت جبهه نیرو می برد و صبح برمی گشت. آخرین بار که می خواست به جبهه برود مادرم گفت نرو. راننده ات برود ولی پدرم گفت قول می دهم این دفعه بروم و بیایم. این دفعه کاری به کارم نداشته باشید. می گفت همه رزمنده ها فرزندانم هستند.

خود شما بار آخری که بابا به جبهه رفت را به یاد دارید؟

من آن زمان 10 ساله بودم. یادم است بار آخر بابا گفت این دفعه قول می دهم بروم و اگر برگشتم دیگر نروم. به من گفت دخترم می توانی لباس جبهه ام را داخل ساک بگذاری. من لباس پدرم را آماده کردم. پدرم خیر و نیکوکار بود. چند روز پیش که به محل سابقمان رفتم همسایه ها می گفتند پدرت تک بود. بعد از سال ها که دیگر آن محل زندگی نمی کنیم قدیمی های محل به خوبی از پدرم یاد می نمایند. آن زمان وضع مالی مردم زیاد خوب نبود، کمتر غذای خوب می خوردند. پدرم هروقت گوشت می خرید اول به فقرای کوچه می داد بعد به خانه می آورد. چون اتوبوس داشت به اهالی کوچه می گفت هرجا دوست دارید شما را مسافرت می برم. روز 12 فروردین ماه 1361 بابا به همسایه ها گفت فردا شما را به زیارت حضرت معصومه (س) می برم. صبح که بیدار شدیم دیدیم کلی برف روی زمین است، همه گفتند برف آمده و نمی شود رفت. اما حرکت کردیم. توی راه کولاک بود. پدرم گفت، چون زن و بچه بین ما هستند برمی گردیم. رفتیم سمت گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 27. آن قطعه الان مزار پدرم است. همه نشستند. بچه ها بازی می کردند. آن روز سیزده به در بود و سال بعد پدرم به شهادت رسید. پدرم مهربان و خیلی آرام بود. با هرکسی با زبان خودش حرف می زد. اینطور نبود حرف حرف خودش باشد. با پیر و کودک با زبان خودش حرف می زد.

بابا در کدام عملیات به شهادت رسید؟

سال 62 در اولین روز های عملیات خیبر در منطقه عملیاتی به شهادت رسید. 12 اسفند هم در قطعه 27 بهشت زهرا به خاک سپرده شد. به خاطر اینکه عملیات خیبر سنگین بود پیکر پدرم را یک هفته بعد به تهران انتقال دادند.

از شهادتش حرفی می زد؟

برای اینکه روحیه ما خراب نشود شهادتش را عنوان نمی کرد. اهل ریا نبود. در جبهه روحانی جوانی بود که پدرم خیلی به او علاقه داشت. می گفت کارش درست است. در همان عملیات خیبر روحانی جوان هم شهید شد. بابا به حق الناس خیلی حساس بود. می گفت چیزی که بد است برای همه بد است، نه اینکه بگوییم برای مردم بد است و برای ما خوب. وقتی نوجوان بودم ماه رمضان معده ام خونریزی کرد. نمی توانستم روزه بگیرم. خیلی ناراحت بودم که در سن نوجوانی نمی توانم روزه بگیرم. شب خواب دیدم در یک جایی شبیه آلاچیق بزرگ هستم. پتو های سربازی طوسی رنگ روی مردم کشیده شده و همه خواب هستند. سمت چپم آتش بود و سمت راستم باغ بزرگی بود. گفتم خدایا اینجا کجاست. صدایی شبیه صدای پدرم را شنیدم. تا بابا را دیدم قوت قلب گرفتم و بغلش کردم.

گفتم بابا اینجا کجاست؟ یادم بود اگر در خواب انگشت اشاره یا شست مرده را بگیرم از آن جهان تعریف می نماید. نمی دانستم کدام انگشتش را گرفتم. گفتم: بابا بگو اینجا چه خبر است؟ گفت: چرا ناراحتی؟ از اینکه به خاطر بیماری روزه نگرفتی غصه می خوری؟ حق الله را خدا می بخشد. سعی کن حق الناس گردنت نباشد که خدا نمی گذرد. نماز ستون دین است، بخوان. حق الناس نداشته باش. غیبت نکن و تهمت نزن، دیگران را با زبان و عملت آزار نده. من شفیعت می شوم. پدرم به مردم اشاره نمود و گفت: اینجا عالم برزخ است. آدم هایی که اینجا دیدی، تقاص گناهشان را پس می دهند. کسانی که اهل بهشت هستند در باغ سرسبز هستند و جهنمی ها داخل آتش می شوند.

از شهادت پدرتان چگونه باخبر شدید؟ نحوه شهادتش چطور بود؟

ابتدا پدرم زخمی شده بود و برادرم به اهواز رفت. تا به اهواز رسید گفتند پدرت به شهادت رسیده است. به فامیل گفته بودند پدر تصادف کرد و زخمی شده، اما مادرم از حالت برادرم متوجه شهادت پدرم شد. تا پیکر پدرم بیاید یک هفته طول کشید و خانه ما مراسم بود. نحوه شهادتش هم به این صورت بود که پدرم با اتوبوس رزمنده ها را از اهواز به خط مقدم می برد و نیمه های شب به اهواز برمی شود. بین راه خمپاره به اتوبوس پدرم اصابت می نماید. ماشین انحراف پیدا می نماید و کل سقف اتوبوس روی سر پدرم می افتد. از ناحیه سر و شاهرگ گردن به او آسیب وارد می شود. به بیمارستان اهواز منتقلش می نمایند و همانجا به شهادت می رسد. یاری راننده اش می گفت قبل از اصابت خمپاره به رمضانعلی گفتم: چرا نمی خوابی؟ پدرم می گوید: حال عجیبی دارم. نمی خواهم این حال عجیب را از دست بدهم. وقتی خمپاره اصابت می نماید یاری راننده سالم می ماند و پدرم به شهادت می رسد.

شما 9 فرزند بودید؛ مادرتان بعد از شهادت پدرتان چطور خانواده را اداره کرد؟

فاصله سنی پدر و مادرم به طور واقعی سه سال بود. هرکسی مادرم را نگاه می کرد فکر می کرد زنی 30 ساله است. خیلی جوان به نظر می رسید. تا زمانی که پدرم بود تمام امور زندگی را به عهده داشت و نمی گذاشت مادرم سختی روزگار را ببیند. مادرم زن خانه بود مدیریت زندگی نمی دانست. بعد از شهادت پدرم بی تکیه گاه شد، اما به خاطر بچه ها ایستادگی کرد و ازدواج نکرد. برادر بزرگم به امور خانواده رسیدگی می کرد. مادرم کار های خانه را انجام می داد و کار های بیرون خانه برعهده برادرم بود. برادرم موقع شهادت پدرم متأهل بود و دو فرزند داشت. سه برادر و خواهرم ازدواج نموده بودند، اما شش فرزند مجرد بودیم. مادرم دنبال شستن و سابیدن بود. با سختی بچه ها را بزرگ کرد. خیلی سختی کشید و شکسته شد. دائم گریه می کرد. مادربزرگم آن زمان زنده بود. بعد از شهادت پدرم، سال 66 سکته کرد و دو سال بعد فوت کرد. پدرم به خوابشان می آمد. می گفت اینقدر گریه نکنید جای من خیس می شود. با گریه و بی تابی شما من اینجا اذیت می شوم. مادرم آدمی نبود که پایش به بنیاد شهید باز شود. درکل سعی می کردیم از شهادت پدرم استفاده نکنیم. خواهرم که الان پزشک است جایی نگفت دختر شهید است. اذیتش می کردند و زخم زبان می زدند. وقتی که مادرم سرطان گرفت بنیاد شهید گفت از پزشکی که مادر را جراحی نموده نامه بیاوریم. خواهرم گفت من از استادم نامه نمی گیرم، چون کسی نمی داند فرزند شهید هستم. در نمره دادن اذیت می نمایند. دورانی که درس خواند از سهمیه استفاده نکرد.

حضور شهیدتان را در زندگی روزمره تان احساس می کنید؟

من دائم پدرم را احساس می کنم. یک بار مسئله ای برایم پیش آمده بود. می خواستم به بنیاد شهید بروم. پدرم به خوابم آمد گفت هر وقت مشکل داشتی سرخاک من بیا به من بگو، اما به دیگران نگو. بالاخره شهدا راهی را رفتند که پیش خدا اجر و قرب دارند و می توانند شفاعت نمایند. خیلی از گره های زندگی با توسل به شهدا باز شده است. بعضی از دوستانم را که اعتقاد سستی داشتند به مزار شهدا بردم، متوسل شدند و حاجت گرفتند. بعداً تماس می گرفتند که حاجتشان را از شهدا گرفته اند.

کسی را می شناسم سرطان داشت. مادرش می گفت دیگر نمی شود کاری کرد. همسایه بودیم. وقتی به خانه شان رفتم پرچم امام حسین (ع) خانه شان بود. گفتم نذر می کنم پسرت خوب شود فقط بعد از شفایش حتماً به شلمچه قدمگاه شهدا و بعد به زیارت امام حسین (ع) بروید. پسر دوستم جراحی شد. دکتر گفت معجزه شد. پسر دوستم با پای خودش به شلمچه و بعد به کربلا زیارت امام حسین (ع) رفت.

منبع : روزنامه جوان

بازگشت به صفحه رسانه ها

منبع: خبرگزاری تسنیم
انتشار: 18 اسفند 1398 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: slimfa.ir شناسه مطلب: 821

به "بابا می گفت همه رزمنده ها فرزندانم هستند" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "بابا می گفت همه رزمنده ها فرزندانم هستند"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید