نیمار دا سیلوا سانتوس جونیور در سیستان و بلوچستان!
به گزارش اسلیم فا، نیمار دا سیلوا سانتوس جونیور، ستاره برزیلی فوتبال را بچه های کوچه و پس کوچه های شهر ها و روستا ها به همان شماره 10 و نام نیمار می شناسند. نیمار از آن معدود بازیکنانی است که اسمش توانسته خودش را در سطح آرزو ها و انتظارات فوتبالیست های کوچک ما بالا بکشد و در کنار مسی و رونالدو بنشیند. علی دهقانی، نوجوان 15 ساله اهل شهرستان سرباز سیستان و بلوچستان یکی از همان هواداران نیمار است. او البته فراتر از هواداری صرف رفته است، فوتبال او از زمین خاکی سرباز تا زمین چمن تهران و لیگ پرشین رسیده و سال پیش هم از اعضای تیم منتخب فوتبال نونهالان بود که راهی اسپانیا شد.
اعتماد در ادامه نوشت: فوتبالیست های تیم پرشین سرباز چند سالی هست که نام شهر و روستا های آن محدوده را همراه خود به مسابقات قهرمانی فوتبال جام فوتبال بچه ها کار و حاشیه پیوند زده اند. این گزارش، داستان سعید عظیم زاده، مربی این تیم است و علی دهقانی، یکی از دو پسر اهل سرباز که نیوکمپ را دیده اند.
تغییر اساسی زندگی سعید عظیم زاده با تاسیس شبکه سوم سیما آغاز شد. شبکه سه که آمد دیگر انگار جا برای پخش فوتبال بازتر شده بود. پخش فوتبال که رونق بیشتر گرفت، عاشقان سینه چاک این ورزش هم بیشتر شدند: سال 73، سوم دبستان بودم که از روستای پدری ام به روستای مادری رفتیم. با پنج، شش نفر یک گروه درست کردیم، بازی های بومی و محلی می کردیم، تا اینکه دکل های تلویزیون و شبکه سه آمدند و فوتبال اینجا رونق گرفت. شبکه سه که آمد ورزش و تحرک فقط شد فوتبال.
از نصب همان دکل ها به بعد، سعید عظیم زاده که عظیم تر شد، تیمش هم هی قد کشید و شکل عوض کرد و به قول خودش یک نسل طلایی تربیت کرد که شده اند معلم و استاد دانشگاه و حالا هم آن آموزشگاه فوتبال شهرستان سرباز را که کله صبح در زمین خاکی تمرین می نمایند، چند سالی است که تبدیل به یکی از تیم های مطرح لیگ فوتبال پرشین شده. این لیگ پر از ستاره های ورزشی بچه های حاشیه نشین و بچه ها کار است.
دیپلم که گرفت خودش را آماده نموده بود برای شرکت در کنکور که به قول خودش به خاطر بی تجربگی خودش و خانواده اش، یک روز دیر به خودش آمد و دیگر فرصت ثبت نام گذشته بود و نتوانست آن طور که در ذهن خودش تصور نموده بود وارد دانشگاه فرهنگیان گردد.
اما سلسله اتفاقات زندگی اش طوری رقم خورد که عاقبت او را با بچه ها و دانش آموزان پیوند داد: یک روز عمویم گفت آموزش و پرورش دارد نیروی شرکتی جذب می نماید. من هم اقدام کردم و از همین طریق به عنوان خدمتگزار آموزش و پرورش جذب شدم و 6 سال سرایدار بودم. بعد از 6 سال بالاخره به وسیله دانشگاه آزاد مدرک کاردانی گرفتم و با هر بدبختی شده پولش را جور کردم که تغییر شرایط بگیرم.
هر چند دانشگاه را خیلی دوست داشتم و دلم می خواست کارشناسی هم بگیرم، اما به دلیل نداشتن بضاعت اقتصادی دیگر به همان مدرک کاردانی بسنده کردم و توانستم با تغییر شرایط بروم به سمت آموزگاری و الان نزدیک 6 سال است که افتخار دارم آموزگار باشم. عظیم زاده معلم دو پایه اول و دوم ابتدایی روستاست. در تمام این سال ها تنها چیزی که هیچ تغییری نکرد، عشق او و نسل های بعدی بچه های منطقه سرباز به فوتبال بود.
به قول او با همان شلوار های بلوچی و در زمین های خاکی و با پای لخت آنقدر فوتبال بازی کرد که حالا این ورزش شده افتخار منطقه شان. از اواسط دهه 70 به بعد دیگر پسربچه ها با توپ و زمین و بازی عظیم می شدند، زمین را صاف می کردند، باران های سیل آسای موسمی که می زد، با گل و لای یکسان می شد تا دوباره با بیل بیفتند به جانش و دوباره تبدیلش نمایند به زمین فوتبال.
خدا شاهد است ایمان داشتم که با تمام این سختی ها یک روز یک نفر من را می بیند. تا سال 94 که مشغول تمرین بودیم. ساعت 6:30 یا 7 صبح بود که دیدیم یک ماشین ایستاد و دو تا خانم پیاده شدند. یک راننده و یک راهنمای آقا هم همراه شان بودند، دیدیم دارند ما را صدا می نمایند. این همان اتفاقی بود که منتظرش بودم.
یک خانم واعظی بود که آغاز کرد به پرس و جو کردن که اینجا مربی و سرپرست تیم کیست و چه می کنید؟ نگو که ایشان یکی از بچه های جمعیت امام علی است که آمده گشتی در منطقه ما بزند. خودمان را معرفی کردیم و گفتیم از جیب خودمان پول می گذاریم و تمرین می کنیم. همان روز بعد از اینکه گشتی در منطقه زدند، آمدند دم خانه و گفتند از شما دعوت می کنیم برای یک اردوی چند روزه به تهران بیایید. دیگر ما بودیم و یک رویا. خبر همه جا پیچید. توصیف های بعدی اش از این است که بچه ها دیگر شب ها خواب نداشتند و جمله می رویم تهران را نمی بینیم ذکرشان شده بوده، تهران را می دیدند و دوستان جدید پیدا می کردند. قرار بود دنیای شان برای اولین بار برود ورای مرز های سرباز.
قطار به مقصد تهران
بعد از سه ماه رویابافی بلیت های قطار به دست شان رسید و همه چیز واقعی شد. رفتیم ایرانشهر، از آنجا با اتوبوس رفتیم مرکز استان زاهدان، از آنجا سوار قطار شدیم. چقدر خوش گذشت به بچه ها توی قطار. آنجا که رسیدیم ما را بردند بهترین جای تهران: دارآباد. یک خوابگاهی به ما دادند که هنوز یادم نمی رود. 18 نفر از بچه های ما دعوت نموده بودند و این بچه ها در مسابقات فرحزاد از چهار بازی سه تا را بردند و یکی را مساوی کردند و تیم ما قهرمان شد.
سال 94 اولین بار بود که پای تیم آن ها به تهران باز شد و آن حضور و نوع برخورد و بعد قهرمانی به قول عظیم زاده آغاز کرد به شکل دادن شخصیت بچه ها، خودباوری و اعتماد به نفس آنها. مسافران با خاطرات بازدید برج میلاد و پل طبیعت و قهرمانی برگشتند و مربی شان می گوید: تمام بچه های خردسال بلوچستان عشق فوتبال دارند که بیایند جمعیت امام علی، تیم پرشین، تهران و دوستان جدید پیدا نمایند: شیراز، مشهد، تبریز، ساری. الان چند نفر عضو تیم پرشین سرباز هستند؟
آن هایی که مستقیم با آن ها در ارتباط هستیم بین 200 تا 300 نفر هستند، اما اگر تمام گروه های سنی را در نظر بگیریم از خردسال و کودک و نوجوان و عظیمسال و پیشکسوت می توانم بگویم 500 نفر هستند که به زمین می آیند و بازی می نمایند. این ها از روستا های دور و نزدیک خودشان را به قلب تیم در سرباز می رسانند: کسی را داریم که ساعت 5 صبح با موتوری که به زور راه می رود، می آید تا ساعت 6 صبح برسند به زمین تمرین. برخی ها 6 یا 7 کیلومتر پیاده می آیند تا برسند. با پای پیاده می آیند و با پای برهنه بازی می نمایند.
تیم سرباز حالا دیگر از تیم های مطرح لیگ پرشین است (البته با احتساب این یک سالی که شیوع کرونا بین بازی ها و برگزاری لیگ فاصله انداخت)، اما قهرمانان کوچکش هنوز همان زمین خاکی را دارند. مالک زمین چند سالی است آن ها را معطل نگه داشته تا ببینند عاقبت می گذارد جمعیت برای آن ها چمن مصنوعی بیاورد یا نه.
آن موقع که پخش زنده آمد، شبکه سه معمولا فوتبال تیم های آلمان را نشان می داد. یادتان باشد مهدوی کیا و علی دایی و منصوریان و این ها آنجا بازی می کردند. من هم به عشق آقای مهدوی کیا هوادار تیم هامبورگ بودم. بعد به خاطر علی گل (علی دایی) هوادار بایرن مونیخ شدم.
بعد که صدایش از ذوق اسم ستارگان قدیمی فوتبال به هیجان می آید، ناگهان یاد چیزی می افتد و بلافاصله می گوید: خیلی در حق ما بلوچ ها بی انصافی می گردد. ما به عشق تیم ملی شب و روز نداریم. تمام ورزشکاران ایران چه خواهر و چه برادر می فرایند برای مسابقه ما اینجا دنبال می کنیم. خدا شاهد است وقتی می فرایند روی سکو از خوشی اشک می ریزیم. سر پرسپولیس و استقلال اینجا دعوا می گردد.
عظیم زاده راوی خوبی است. هر بخش از داستان را با هیجان تعریف می نماید و وقتی می خواهد از عظیمی ماجرا بگوید صدایش را بالاتر می برد و مو به مو آغاز می نماید به توصیف کردن. یکی از آن سوالاتی که دوباره آتش روایتش را تند کرد، این بود که سال جاری و بعد از تعطیلی لیگ پرشین به خاطر کرونا بچه ها چه حالی داشتند؟ بگذار این را برایت تعریف کنم خواهر! من بودم با یک موبایل و شب ها دیگر خواب نداشتم.
این بچه ها کارشان گریه بود و افسوس. می گفتند مربی! ما به عشق تهران زنده بودیم. اینقدر تمرین می کردیم که شهریور بیاید و ما 10 روز برویم تهران. این بچه ها آنقدر ناراحتی کشیدند که نتوانستند سال جاری بیایند. این ویروس منحوس سال جاری خوشی و عشق و رویای شان را گرفت. هنوز برخی از بچه ها می گویند ما تهران نرفتیم زندگی مان خراب شد. در این 10 روز تهران رفتن تمام سختی ها و محرومیت ها را فراموش می کردند.
شدت بیماری که زیاد شد حدود 6 ماه تمام تمرین ها را تعطیل کردند، چراکه مربی می ترسید یک نفر با کرونا بیاید و تمام بچه ها گرفتار شوند. در آن مدت بچه ها به صورت انفرادی توی روستا های خودشان تمرین می کردند. این هایی که می گوید بیتش نوجوان و نونهال هستند، تیم جوانان چی؟ بچه های رده سنی جوانان بیشتر در شهر های همجوار و سمت کرمان و شیراز و بیجار می فرایند برای پسته چینی و سیب چینی، چون کل شان بیکار هستند. این ها از 18 سال به بالا هستند که گروه گروه و دسته دسته از هر روستای منطقه راهی می شوند برای کار در استان های دیگر و عظیم زاده می گوید گاهی در بین شان بچه های 12 و 15 ساله هم پیدا می شوند. قبل از برگشتن از کار کارگری هم پیام می فرستند: مربی داریم برمی گردیم، اسم مان را بگذار توی تمرین ها.
پرواز به مقصد اسپانیا
تابستان سال گذشته، برای اولین بار بود که تیمی با عنوان نوجوان منتخب راهی اسپانیا شدند. این تیم 17 نفره برای بازدید از لیگ فوتبال اسپانیا و چند بازی تدارکاتی راهی سفر شدند و از این 17 نفر، سه بازیکن از تیم بچه ها پرشین وابسته به جمعیت امام علی بودند؛ دو نفرشان نوجوانان متولد 84 اهل شهرستان سرباز؛ علی دهقانی و اسفندیار ایراندوست.
علی دهقانی، 15 ساله است و دانش آموز سال دهم. علی به اعتماد می گوید: از بچگی عشق فوتبال داشتم بعد جمله اش را دوباره تکرار می نماید و این بار می گوید: تمام بچه های بلوچستان فوتبال را دوست دارند؛ از کوچک بگیر تا عظیم. من هم یکی از آنهام. علی پرسپولیسی است، عشق به فوتبالش معطوف به آینده هم هست، دلش می خواهد عظیم هم که شد باز فوتبال بازی کند، حرفه و زندگی اش همین باشد: ان شاءالله که فوتبالیست پیروز شوم. الگویش را هم انتخاب نموده، بازیکنی که بیشتر از همه دوست دارد: دلم می خواهد شبیه نیمار شوم. او با آشنایی با سعید عظیم زاده بود که در راستا فوتبال افتاد.
تمام این چند سال آشنایی و تمرین و مسابقه و رفتن به تهران و اسپانیا و همه و ماجرا ها را در چند جمله کوتاه و ساده تعریف می نماید: 4 سال قبل رفتیم پیش آقای سعید عظیم زاده و تمرین کردیم. ایشان به ما یاری کردند که بازی مان خیلی خوب بگردد. ما را به لیگ پرشین برد و بعدش در لیگ پرشین مقام کسب کردیم و به تیم منتخب پرشین دعوت شدیم. در تیم پرشین بازی مان را دیدند و آقای عظیم زاده از ما فیلم گرفت. بعد به اسپانیا رفتیم و آنجا هم در اردو شرکت و بازی کردیم و برگشتیم.
این طولانی ترین جمله هایی است که در طول مکالمه پشت سر هم می گوید و بعد بدون اینکه سوال پرسیده گردد خیلی سریع می رود سراغ مطالبات تمام دوستانش: مسائل بچه ها این است که الان هوا سرد است، کفش و توپ نداریم. آقای عظیم زاده 6 صبح می آید سر زمین، بچه هایی که اول می رسند آتش روشن می نمایند و دورش می نشینند تا بقیه برسند. برخی از بچه ها راه شان خیلی دور است و مثلا فقط پنجشنبه ها می توانند سوار ماشین برخی از معلم ها بشوند و بیایند سر تمرین.
علی، مسافر سفر اسپانیا فقط وقتی از او مستقیم بپرسی در خصوص تجربه اش حرف می زند. مثلا چه فرقی بین شما و تیم نونهالان باشگاه های اسپانیا بود؟ آنجا چمن شان خیلی خوب بود. زمین ما اینجا چمن ندارد ولی آنجا داشت. بازیکنان آن ها از لحاظ جسمانی خوب بودند، ما فقط کمی بازی مان خوب است، فیزیک بدنی مان خوب نیست. چرا فکر می کنی فیزیک شما خوب نیست؟ به خاطر نوع تمرین؟ به خاطر تمرین، به خاطر امکانات ورزشی مثل دمبل و این جور چیزها. تیم منتخب آن ها از کرمان و خوزستان و سیستان و بلوچستان و چند شهر ایران جمع شده اند و در اسپانیا به ملاقات تیم نونهالان باشگاه های اتلتیکو مادرید، لگانس و خیرونا بازی کردند.
بارسلونا و مادرید را دیده است، نیوکمپ رادیده است و بازگشتش به سرباز بازگشت قهرمانی از یک کره دیگر بود. جوری از سفر اسپانیا برگشته بود که باید مستقیم می رفت مدرسه: تمام معلم ها و بچه ها دورم جمع شده بودند و از من می پرسیدند آنجا چطوری است؟ من هم به آن ها می گفتم. علی دو سال بود که همراه تیم به بازی های لیگ پرشین تهران هم می آمد. می گوید مربی شان از بچه ها امتحان می گیرد و بعد به تیم دعوت شان می نماید و سال جاری هم کلی از بچه ها آرزو داشتند جزو تیم شوند تا بتوانند در مسابقات لیگ پرشین شرکت نمایند، اما همه چی با کرونا خراب شد. خودت هم دوست داشتی سال جاری دوباره برگردی تهران؟ خیلی.
در این شهر و این تهران آمدن چی هست که دوست دارد حتما سالی یک بار برای بازی به آن برگردد؟ همه بچه ها، افغان، عرب، بلوچ همه دور هم جمع می شوند. علی اگر دوست داشته باشی یک چیزی در سرباز تغییر کند و بیشتر شبیه مادرید گردد، چیست؟ اولین آرزویی که دارم، این است که ما هم زمین چمن داشته باشیم که بتوانیم بازی کنیم. در دنیای نیمار نوجوان، سرباز اگر چمن داشته باشد یک گام عظیم به مادرید نزدیک تر می گردد.
منبع: فرارو